مقبلی آنکه روز و شب ادبار


از سر و ریش او همی ریزد

دست بر نبض هر کسی که نهاد


روح او از عروق بگریزد

هر کجا کو نشست از پی طب


درزمان بانگ مرگ برخیزد

ملک الموت کوفته دارد


اندر آن دارویی که آمیزد